کاش بودی.این را هر ساعت،اگر که از گره های فکری ام رها شوم توی دلم میگویم.
مثلا اینجا بودی و میبردم نشانت میدادم که کمربندی جدید شهر را طوری ساخته اند که وقتی ماشین از سرپایینیِ میان کوه ها به طرف شهر حرکت میکند،دیگر نمی توانم جلوهی روشن شهر را ببینم و غرق رویا شوم.قبلا دیدن چراغ های همیشه روشن شهرم یکی از معدود کارهای دوست داشتنی زندگی ام بود؛شاید اصلا به همین خاطر بود که نمیتوانستم خودم را از جغرافیای اینجا رها کنم.هر کجا که می رفتم آخرش با خاطرهی روشنی به اینجا برمیگشتم.
اما همین که دیدم همین موهبت ساده هم از من دریغ شده،وزنه های چندصد کیلویی را از پاهایم جدا کردم.با اینکه غمی روی دلم نشست اما احساس کردم پس از این رها هستم.فکر کن؛در همین شهر کوچک خیابان ها را کوبیده اند و بلوار های سنگفرش شده ساخته اند.آن آقای شهردار که محبوب دل همه است سیستم فاضلاب شهری تدارک دیده.اینها همه خوبند؛اما من روی صندلی های پارک پشهای خودمان نشستم و خوشمزه ترین افطاری زندگی ام را خوردم.خاطره ای با خیابان های جدید ندارم و در چند بارندگی اخیر دیدم که این''سیستم فاضلاب شهری'' کوچکترین تاثیری در جمع آوری آب باران ندارد. می دانی که کمتر از اینجاها رد می شوم.مثل قبل شیفتهی راه رفتن نیستم.به جایش اسنپ میگیرم تا زودتر به مقصد برسم.
انگار امسال سال رها کردن چیزهاست برای من.آخرش هر چیزی را که در چمدان جا شود نگه میدارم و بقیه را دور میریزم.بعید نیست که نگاه کنم و ببینم خودم را هم دور ریخته ام.
کاش تو اینجا بودی و نمیگذاشتی من اینقدر بی رحمانه آدم ها و چیز هارا رها کنم.کاش آنقدر دیوانه بودی که می آمدی بعد از خبر شبانگاهی برویم یک گوشهی تاریک لم بدهیم و ببینیم آخرین کسی که چراغ خانهاش را خاموش می کند کیست؟کی سحر بلند شده روزه قضا بگیرد؟سحرخیز ترین آدمی که صبح از خانه اش بیرون می خزد طبقهی چندم ساختمان می نشیند؟
اینجا که نیستی شب ها از تاریکی و سکوت دیوانه می شوم.می روم وسط هال میخوابم که ترتر یخچال برود توی کله ام و نور چراغ برق کورم کند.
اگه نیمه شب از خواب پریدی و دیدی جلوی تلویزیون خوابت برده یعنی پیر شدی
حساب گوگلم چند روز است که هی گیر می دهد که بیا ببین پارسال در همچین روزی چه می کردی.میخواهم بگویم به تو چه که من سال پیش در همین روزها چه میکردم؟روزهایی بودند که از یادآوریشان فراری ام.روزهایی بود که داشتم به زندگی امیدوار می شدم.با همه بخش های خوب و بد زندگی ام کنار آمده بودم و سعی میکردم در همین شرایط رشد کنم،کارهای جدیدی انجام دهم،آدم های جدیدی را ببینم و زندگی خوبی را برای خودم می دیدم.حتی الان هم باورم نمی شود که آن زمان چه حسی به زندگی داشتم.ولی حتما خیلی خوشحال بودم که اینقدر در عکس ها خندیده ام و اینهمه عکس گرفته ام از همه چیز.
حساب گوگل خر است.سرش نمی شود که یکسری چیز هارا حتی اگر خیلی هیجان انگیز باشند نباید به یاد کسی آورد.آن هم چه کسی؟کسی که حالا خودش را هم نمیشناسد.روزهایی را می گذارند که دستش به عکس گرفتن نمی رود و خودش را کنج اتاق حبس کرده.آن بیرون چه خبر است؟باد می آید.آدم ها عصبانی اند.آدم ها خسته اند.آدم ها گرسنه اند.آدم ها به اینجایشان رسیده ولی حس میکنند کاری از دست کسی بر نمی آید.هی فکر میکنم یعنی این روزها را هم در تاریخ ثبت میکنند؟یا اینکه مثل کلی اتفاق دیگر فراموش می شوند؟
کاش من هم هوش مصنوعی داشتم و هر چه عکس ها را ورق می زدم و به تاریخشان نگاه می کردم هیچی یادم نمی آمد.چند روز پیش از درخت جلوی خانه که یکی از شکوفه هایش گل داده بود عکس گرفتم.حتما سال بعد دوباره گوگل کلید می کند که بیا ببین پارسال درخت جلوی خانه گل کرده بود.کاش لااقل آن موقع حالم بهتر باشد وگرنه گوگل که سرش نمی شود.
او دوست ماست و در عین حال هم نیست.اصلا مشخص نیست با کی دوست است و با کی نیست.هر روز هم با یکی دوست است و باز معتقد است نیست.کلی دوست دارد که هیچکدامشان را دوست ندارد(این نظر شخصی من است).با این حال او که امسال یک درجه به مرگ و نیستی نایل تر شده هرروز برای ما ژست عموجغد شاخدار میگیرد که"شما نمیدونید.من میدونم.پیف پیف".از حق نگذریم شاخ است.اوایل هم صدایش می کردیم گوزن.الان تغییر موقعیت داده و لقب و منصب جدید می چسباند پشت اسمش ولی همان آدم دوقطبیای ست که بوده.یک سنت گرای افراطی ست و وبلاگش شبیه دفترچه های من است که هر چرت و پرتی گیرم بیاید تویشان می نویسم.البته اختیار دارید.او چرت و پرت بنویسد؟حتی "سلام چه خبر؟"ش هم حکم منشور کوروش کبیر را دارد.با این حال دوست ماست و دوست ما سگ هم باشد باید هوایش را داشته باشیم.حال آنکه دوست ما بلاگر است و سگ نیست.مدتی همبلاگی ما بود و خدا را شکر که حالا سرش شلوغ است و وقت نمی کند خبر بگیرد که ما مرده ایم یا هنوز هستیم.یکی از همین روزها تولدش بوده و ما عین خیالمان نبوده.گیرم عین خیالمان هم بوده.حتما دلمان نخواسته تبریک بگوییم.الان هم نمیگوییم.برایش آرزوهای خوبی داریم.
+این پست تحت شکنجه و جو سنگین روانی نوشته شده.ما در ایران چیزی به نام بلاگر نداریم.
من دو روز آخر پاییز امسال را به زیباترین حالت ممکن خودش گذراندم.یعنی بهترین چیزی بود که امکان بودن داشت.خوشحالم که صبح پنجشنبه نرفتم کافه تا چیزی بنوشم و چرت بگویم و چرت بشنوم.شاید اگر چند ماه پیش می گفتند با سر می رفتم،اما حالا در کافه ها نفسم می گیرد.معذبم از اینکه باید تر و تمیز بنشینم سر میز و با آداب چیزی بخورم یا بنوشم.معمولا هم زودتر از بقیه حساب چیزی که سفارش داده ام را می رسم و بعد زل میزنم به آدم های توی کافه و معذبشان می کنم!پس ماندم خانه که کارهای عقب افتاده را انجام دهم.مشغول بودم،که زنگ خانه را زدند.من هنوز هم وقتی که پستچی می آید ضربان قلبم بالا می رود و با سرعت دم در حاضر می شوم.من یک بسته داشتم.از تهران.با خودم گفتم خیلی لاکچریست که آدم از تهران بسته پستی داشته باشد ها.از طرف یاسمن بود.من کرمم گرفت که بسته را تا ظهر باز نکنم.پس رفتم به کارهایم مشغول شدم و هی با خودم فکر کردم که یعنی چی توی آن بسته است.قبلا بلافاصله بسته هایم را باز می کردم اما به تازگی فهمیده ام که لذت باز نکردن بسته ها و فکر کردن درباره شان خیلی بیشتر است.عصر با چک و چانه زنی قرار شد با پری برویم کمی راه برویم(یا به قول معروف قدم بزنیم).هول هولکی فلاسکم را پر از چای کردم.ماگ غول پیکرم را برداشتم و با عطیه همه جای خانه را چک کردیم و زدیم بیرون.کسی خانه نبود.نیم ساعت هم منتظر پری شدیم.
پری پایۀ غرغر های من است.از همه چیز.از اینکه چرا پیاده رو های ما صفا ندارد و چرا کسی از مردم شهر روز تعطیلش را به پیاده روی اختصاص نمی دهد.از این که عید همین امسال بود که کلی راه رفتیم و آن هایپ های سه هزارتومانی را خودِ من،با دست های خودم خالی کردم روی چمن های عمارت هشت بهشت.درباره چیپس ها که پر از هوای نامرغوبند گفتیم و پری گفت که جدیدا پفک ها را از ذرت حیوانی تهیه می کنند.من از بی روحی شهر و ترافیک دم غروبش چندشم شد.ولو شدیم روی نیمکت.هوا سوز داشت.من غر زدم که آن «بالاها» برف می آید و سوزش برای ماست.پری فنجان خودش و ماگ مرا بیرون آورد.در نهایت سادگی چندتایی هم قند داشتیم.چای تلخ را با حبه قند های ناموزون خوردیم.عطیه سردش بود.مامان زنگ زد.از پری خداحافظی کردم.قبل از خداحافظی نقشه ریختیم.من گفتم که دلم میخواهد یکی از آن کتاب فروش های آمادگاه با من دوست باشد و هر ماه کتاب های جدیدش را برایم کنار بگذارد.پری دوباره مرا به یادکتاب سرای سبز انداخت.گفتم قسم میخورم که سجاد حتی یکی از آن کتاب هایی را که هرروز در قفسه ها مرتب می کند نخوانده است.پری گفت حتما علی بیچاره دارد گوشه یکی از همین خیابان ها می رد.
بسته را همان ظهر باز کردم.کلی حرف دارم که درباره اش بزنم.مهم ترین حرفم این است که من علاوه بر بدختی های عجیب و خاصم،خوشبختی های ناب و منحصر به فردی هم دارم.نمونه اش همین دوستان راه دورم هستند.به جای برخی که همین بغل گوشم اند و ماه تا سال سراغم را هم نمی گیرند،این دوست ها حسابی حواسشان بهم هست.یاسمن می تواند خوشبختی هر کسی باشد.اما نه هرکسی!من خیلی خوش شانس بودم که او قبول کرد برای همدیگر نامه بنویسیم و من به راستی به یاد ندارم که چرا و چطور یکهو دلم خواست برایش نامه بنویسم و منتظر جواب هایش باشم.متوجه شدم که یاسمن حتی کاری مثل نامه نگاری را برای هر کسی انجام نمی دهد.آدم های زیادی در زندگی اش نیستند اما به شدت برای همین آدم های کم مایه می گذارد.آدم یکجور هایی عاشقش می شود.البته من بیشتر بهش حسودی می کنم.اگر مثلا یاسمن یکی از اعضای خانواده ام بود(دخترخاله مثلا)،از آنهایی می شد که من دلم میخواست هرروز سرشان را بکوبم به دیوار؛بس که بی نهایت بهترند.قطعا او همیشه خوشمزه ترین کیک ها را می پخت و هنرمندانه ترین کارها را می کرد ،همۀ احسنت ها و آفرین ها برای او بود.و آنوقت کسی مثل من همیشه در سایه ای تاریک و ابدی قرار می گرفت و دیده نمی شد.پس باید خدارا شکر کنم که یاسمن یک دوست است:)
شاید تصمیم بگیرم کمی بیشتر برای دوستان نزدیکم وقت بگذارم.مثلا برای نوروز برایشان نامه بنویسم،به جای اینکه یک پیام کسالت بار را ده بار فوروارد کنم.شاید هم این کار را نکردم و همچنان به خودم غر زدم.اما یادتان باشد که اگر یکبار دیگر آمدم اینجا و ناله کردم که من یک آدم بیچارۀ مظلوم و بدبختم محکم بزنید توی دهنم و این خوشبختی های واضح را برایم بازگو کنید.شاید کمی شکرگزار تر شوم و دست از شکوِه و گلاه بردارم.
دوست داشتم برای امشب کار خاصی انجام دهم.اما کما فی السابق(اوه!) من شب های خاص را به معمولی ترین حالت می گذرانم.کمی موسیقی «شب های روشن» را شنیدم و بعد از دورهمی های فامیلی که حالا حالت مسخرۀ «ببین من کیکای پف تر و ژله های رنگین ترین درست کردم» را به خود گرفته اند،بهترین کار ممکن دیدن ویژه برنامۀ «رادیو شب» بود.مرا مثل همیشه به یاد روزهای خوش رنگ «رادیو هفت» انداخت.به نظرم منصور ضابطیان یکی از اندک آدم هایی ست که در این سال ها در برابر ایجاد تحولات و تغییرات مقاومت کرده.کار خودش را می کند و از ساختن دوبارۀ چیز ها خسته نمی شود.حداقل کار خودش را می کند و از آدم هایی کمک می گیرد که کاردرست باشند و البته بی حاشیه.دوست ندارم اینقدر زبان به مدح کسی باز کنم اما وجود همچین انسان هایی را ارزشمند می دانم.کل صدا و سیمای ایران و حتی شبکه های ماهواره ای فارسی زبان را که زیر و رو کنیم،چند نفر بیشتر نمی توان پیدا کرد که اصول سادۀ خودشان را این چنین جدی دنبال کنند.
شعر «ایمان بیاوریم به فصل سرد» فروغ را هم می شنوم.فال حافظ؟نه نگرفتم.احساس می کنم بعد از این شب می توانم امید را دوباره حس کنم.امید به دقیقه های اضافه شده به طول هر روز.امید به اینکه بعد از این زمستان سیاه فصل رستن و کوچ پرنده هاست.و ما سبز خواهیم شد.می دانم.می دانم.
من؛صاحب مرسوله های رسیده از شهر های دور
بگذارید یک خبری را بهتان بدهم.فیسبوک دایی گرامی را یافته ام.مرد بیچاره درخواست دوستی ام را پذیرفته و حالا من عین اسبی وحشی در صفجه اش می تازانم و همهی عکس ها و نظرات و غیره را لگد مال میکنم.این است آداب خواهرزاده بودن!
فردا هم روز آزمون نکبتی ست(راستی نرگس.چطو تو که انقد از آزمون بدت میاد میری آزمون میدی هی؟)و خب الان دل درد وحشتناکی دارم.شبیه پیرزن ها راه میروم.دو لیوان چای نبات و جوشانده و قرص نمیدانم چیچیوفن پایین داده ام.اند لتس گو تو فیسبوک کیدز!
+این چند روز به صورت رگباری تولد بزرگان اهل زبان و ادب فارسی بود.آخ که آدم انگشت به دهان می ماند از حجم ادب دوستی اهالی اینستاگرام.یادم است سال های ابتدایی دبستان و قبل از آن هرروز صبح،همکلاسی هایم می ریختند سر مربی یا معلم بیچاره که بیا برایت شعری که تازه یادگرفته ایم را بخوانیم.حکایت همین دوستان است انگار.منتهی نمی شود دستی بر سرشان کشید یا لپشان را بوسید و گفت:بخورمت جوجو!
کاش بودی.این را هر ساعت،اگر که از گره های فکری ام رها شوم توی دلم میگویم.
مثلا اینجا بودی و میبردم نشانت میدادم که کمربندی جدید شهر را طوری ساخته اند که وقتی ماشین از سرپایینیِ میان کوه ها به طرف شهر حرکت میکند،دیگر نمی توانم جلوهی روشن شهر را ببینم و غرق رویا شوم.قبلا دیدن چراغ های همیشه روشن شهرم یکی از معدود کارهای دوست داشتنی زندگی ام بود؛شاید اصلا به همین خاطر بود که نمیتوانستم خودم را از جغرافیای اینجا رها کنم.هر کجا که می رفتم آخرش با خاطرهی روشنی به اینجا برمیگشتم.
اما همین که دیدم همین موهبت ساده هم از من دریغ شده،وزنه های چندصد کیلویی را از پاهایم جدا کردم.با اینکه غمی روی دلم نشست اما احساس کردم پس از این رها هستم.فکر کن؛در همین شهر کوچک خیابان ها را کوبیده اند و بلوار های سنگفرش شده ساخته اند.آن آقای شهردار که محبوب دل همه است سیستم فاضلاب شهری تدارک دیده.اینها همه خوبند؛اما من روی صندلی های پارک پشهای خودمان نشستم و خوشمزه ترین افطاری زندگی ام را خوردم.خاطره ای با خیابان های جدید ندارم و در چند بارندگی اخیر دیدم که این''سیستم فاضلاب شهری'' کوچکترین تاثیری در جمع آوری آب باران ندارد. می دانی که کمتر از اینجاها رد می شوم.مثل قبل شیفتهی راه رفتن نیستم.به جایش اسنپ میگیرم تا زودتر به مقصد برسم.
انگار امسال سال رها کردن چیزهاست برای من.آخرش هر چیزی را که در چمدان جا شود نگه میدارم و بقیه را دور میریزم.بعید نیست که نگاه کنم و ببینم خودم را هم دور ریخته ام.
کاش تو اینجا بودی و نمیگذاشتی من اینقدر بی رحمانه آدم ها و چیز هارا رها کنم.کاش آنقدر دیوانه بودی که می آمدی بعد از خبر شبانگاهی برویم یک گوشهی تاریک لم بدهیم و ببینیم آخرین کسی که چراغ خانهاش را خاموش می کند کیست؟کی سحر بلند شده روزه قضا بگیرد؟سحرخیز ترین آدمی که صبح از خانه اش بیرون می خزد طبقهی چندم ساختمان می نشیند؟
اینجا که نیستی شب ها از تاریکی و سکوت دیوانه می شوم.می روم وسط هال میخوابم که ترتر یخچال برود توی کله ام و نور چراغ برق کورم کند.
اگه نیمه شب از خواب پریدی و دیدی جلوی تلویزیون خوابت برده یعنی پیر شدی
در حوالی ساعت یک و نیم بعد ازظهر کتابخانه.دو دختر با لباس های معمولی و قیافه های معمولی، در راهروی ورودی ایستاده اند و یکی از آن ها با فلاسک نیم لیتری که در دست دارد به آب سردکن آبجوش می پاشد.
این اتفاق از دوربین های مداربسته و چشم یکی از مراجعین دور نمی ماند.پسری لاغر و استخوانی که احتمالا به قصد آب خوردن،از سالن مطالعه بیرون آمده با چشم های گردشده صحنه را می بیند.
این اتفاق کمی عجیب به نظر می رسد.هر انسان معقولی اگر این صحنه را تصویرسازی کند احتمالاتی را در نظر میگیرد:
۱.با توجه به رنگ سیاه دور چشم های یکی از این دو دختر احتمال سودایی بودن مزاج او می رود و شاید در آن ساعت غذایی که حاوی مقدار زیادی سودا باشد مصرف کرده است و سودای بالا موجب این حرکت نامعقول شده.مدرکی که از این احتمال داریم قوطی نوشابه ایست که او در دست دارد.
رد فرضیه:کسی که در حال پاشیدن آبجوش است علائم سودا را ندارد و چیز خاصی مصرف نکرده.پس فرضیه رد می شود.
۲.وضع ظاهری دو دختر را یکبار دیگر در دوربین ها بررسی میکنیم.می فهمیم که قیافه آنها چندان معمولی نیست.لباس های چروک،چشم های گود و ابروهای پر و بهم پیوسته .آنها بی شباهت به کسانی که داوطلب کنکور تجربی(بازمانده از نظام قدیم) نیستند.می توان گفت این دانشآموزان از تبعیض آموزشی بیزارند و با این کار علیه سهمیه های رنگارنگ کنکور اعتراض می کنند.همچنین موهای هردوی آنها به حالتی ناشیانه تا بالای ابروهایشان کوتاه شده و بر پیشانیشان ریخته که آنها را شبیه به پسر شایستهی سال کره شمالی کرده.این میتواند دلیلی محکم برای اثبات پریشانی و عجز آنها باشد.
رد فرضیه:شعر هایی که یکی از آنها به طور دیوانهواری زیر لب می خواند(نمی گردانمت در برج ابریشم.نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ) دالّ بر آن است که هیچ کدامشان پیوند کوالانسی و پیوند شویی را از هم تشخیص نمی دهد.در تلفن همراه آنها حجم زیادی از اشعار کهن و معاصر یافت شده و همراه خود کتاب های قطور نقد شعر دارند.این می رساند که رشتهی تحصیلیشان ادبیات است و لاغیر.از آن گذشته اینکه انتقام گرفتن از یک آبسردکن نمیتواند آتش کینهی کسی را خاموش کند.
۳.معاینات پزشکی نشان می دهد که دختر پاشندهی آبجوش در گوش چپ خود مقداری پیازپخته شده جا داده است و پیاز ها را با چسب زخم پوشانده.این مطلب گویای عفونت گوش وی است.احتمال اینکه عفونت گوش به مغز فرد رسیده باشد و باعث برخی اختلالات مغزی شده باشد کم نیست.
رد فرضیه:عفونت گوش نمی تواند همچین عوارضی داشته باشد.سنگینی این اتفاق به قدریست که نیاز است مغزالاغمادهی نازا به مدت سه ماه مرتب مصرف شود تا فرد کاملا شعور و درک خود را از دست بدهد.
۴.دختری که به کنار ایستاد شاهد صحنه و شریک جرم است.او در تلگرام،کانال آمدنیوز را دنبال می کند.احتمال خیلی زیادی وجود دارد که او ،تحت تاثیراراجیف ادمین کانال باشد و با تحریک دختر دیگر،قصد ضربه زدن به اموال عمومی و حکومت را داشته باشد.
رد فرضیه:با توجه به اینکه در تاریخ اعتراضات اجتماعی،کودتاها،انقلابها و حرکت های مدنی هیچ کس با آبجوش به چیزی اعتراض نکرده این فرضیهی محکم،خود به خود رد می شود و در تلگرام شریک جرم، تنها کانال "رمان پلیسی" و "خانوم های قری" و چندکانال"با این تکست ها عشقتو دیوونه کن" پیدا می شود.
حالا به روش شرلوک هولمز تمام مدارک را در کنار هم میگذاریم و صحنه را بازسازی می کنیم:
در ساعت ۱ب.ظ دو دختر از در کتابخانه بیرون آمده و به سمت سوپرمارکت حرکت کردند.مقداری آبجوش گرفتند و به دلیل نداشتن پول خرد فروشنده از آنها وجهی دریافت نکرد.دو دختر که مرعوب ابروهای هاشورزدهی آقایجوان فروشنده شده بودند دستی به پشم های صورت خود کشیدند و راهشان را به سمت ساندویچ فروشی کج کردند."ساندویچی کثیف" اولین چیزی بود که به ذهن مشتریان می رسید و با هر دقیقه بیشتر ماندن در مغازه،"کثیف" پررنگ تر از ساندویچ می شد.در ساعت ۱:۱۵ دو دختر با دو عدد ساندویچ فلافل به طرف پارک زیبای کنار کتابخانهرفتند.روز آفتابی اردیبهشت ماه بود و همه چیز برای گذراندن اوقات خوش مهیا بود.در اولین نگاه دخترپاشنده آبجوش متوجه حضور "چشمکی" شد.چشمکی عبارت بود از مردی ۳۰ ساله که گویا تمام زندگیخود را درپارک می گذراند و تمام حواس خود را متوجه چشمک زدن به هر کسی که اورا می بیند می کند.دو دختر از آن محل به جای امن تری رفتند.بساط ساندویچ را برپا کردند.دخترپاشنده ساندویچ را به طرف دهان برد و ناگهان کاغذ دور ساندویچ باز شد و مواد ساندویچ نقش بر زمین شد.گویا آقای ساندویچ فروش به دور آن چسب نزده بود.این حادثه یک پر خیارشور و یک قرص فلافل تلفات داشت.دو دختر با سرعت مشغول صرف ساندویچ کثیفشان شدند.چرا که پارک هر لحظه خلوت تر و ناامن تر می شد.در همین لحظه می توان دید که چند پسر دبیرستانی تعطیل شده از دبیرستان،از رو به روی آنها گذشتند و چند متلک آبدار،حاصل این برخورد صمیمانه بود.دختر ها که ظاهرا بیخیال ساندویچ شده بودند بلند شدند تا از برخورد دوباره با چشمکیه و پسران دبیرستانی و پسرجوانی که گویا تازه متوجه حضور او شده بودند جلوگیری کنند.فلاسک خود را برداشتند و ادای قدم زدن در پارک را درآوردند.همینطور که سلانه سلانه می رفتند و شریک جرم، نوشابه می نوشید پاشنده از گوشه چشم، لبخند خبیث دو جهال پراید سوار را دید.صرفا بخاطر حفظ دامن عفت خود،دست دختر دیگر را گرفت و تقریبا به وسط خیابان دوید.وقتی که آنها پس از ۱۵ دقیقهی جهنمی سرانجام خود را سلامت بر در کتابخانه یافتند با خوشحالی به داخل دویدند.چند لحظه غرق حیرت بودند که مگر چقدر می شود در روز روشن در شهر امنیت را تجربه کرد؟! با نظر به اینکه احتمالا باز هم گذر آنها به اینجا می افتد و احتمالا باز هم از این برخوردهای صمیمانهی دلنشین خواهند داشت یکی از دو دختر روش های دفاع از خود را برای دختر دیگر شرح داد.چشمش به فلاسک افتاد و سعی کرد به دشمن فرضی _ که از قضا آبسردکن کنار ورودی بود_شلیک کند.
و چیزی که دوربین های مدار بسته ضبط کردند و یکی از مراجعین کتابخانه در حوالی ساعت۱:۳۰ دید این بود:دو دختر با لباس های معمولی و قیافه های معمولی در راهروی ورودی ایستاده اند و یکی از آن ها با فلاسک نیم لیتری که در دست دارد به آب سردکن آبجوش می پاشد.
پ.ن:عوضش امنیت داریم
پ.ن تر:عوضش امنیت داریم؟
پ.ن تر تر:عوضش امنیت داریم:))))))))))))))
++هنوز فرصت نکردم وبلاگ ها رو بخونم.صبر کنید برگردم.چه خبره بابا انقد ستارهبارون کردید!
صبح قابلمه غذا را برنداشتم.صبح بلند شده بود برایم قرمه سبزی ریخته بود و سفارش کرده بود که حتما ببرم.من غذا را جا گذاشته بودم.یعنی ظرف را انداخته بودم ته کیسۀ پارچه ای و وانمود کرده بودم که حواسم نبوده برش دارم.ظهر آمده بود مدرسه.کیسه را داد دستم و زودرفت که به کلاسش برسد.توی کیسه کنار قابلمه قرمه سبزی یک ساندویچ هم گذاشته بود.میدانست که قرمه سبزی دوست ندارم.شاید حتی این را هم فهمیده بود که غذا را عمدا جا گذاشته ام.اما آمده بود که «فقط» آن را بدهد دستم و برود.از خودم بدم آمد.با یک عذاب وجدان گنده رفتم نشستم توی حیاط.مریم را هم نشاندم کنارم و مجبورش کردم با من ناهار بخورد.برایش توضیح دادم:«مامانم دیروز مجبور بود همزمان برای ناهار دو تا غذا درست کنه و بعد سریع بره سر کارش.این شد که قرمه سبزیمون یکمی سوخته و بجای رب از آب لیمو برای ترشیش استفاده شده و خبیکمی هم لوبیا هاش نپخته.»
+قبلا خیلی بهم افتخار میکرد.فقط به این خاطر که تا به حال هیچ لقمه ای برایم نگذاشته که نبرم مدرسه یا دوباره برش گردانم.در حالی که حس یک خیانتکار بزرگ بهم دست داده.
+ با تمام تلاشی که برای بزرگ شدن و کنده شدن و رفتن دارم دلم برای سال دیگر و سال های بعدتر خواهم گرفت.حداقل برای همین یکی.بخاطر تمام لقمه های هول هولکی که مامان می دهد دستم.
هنوز هفدهم است.چند دقیقه وقت دارم تا بنویسم
قبلا(مثلا دو سه سال پیش) فکر میکردم روزی که 18 ساله بشوم یکی از همان مهمانی های بزرگ خواهم گرفت.دوست هایم تا نیمه شب می مانند خانه.رایتل یکی از آن سیمکارت های لاکچری بهم خواهد داد و می توانم در همه بانک های دنیا حساب باز کنم.این رویا هی روز به روز کمرنگ تر شد تا امروز صبح که بیدار شدم و تا چند دقیقه حتی یادم نیامد که امروز میتواند چه روز خاصی باشد.
واقعیت 18 من این است که دارم زندگیش میکنم.بوی آدامس اکشن می دهد و منظره آجر های سه سانتی آزکابان شعبه فرزانگان از جلویش کنار نمی رود تا قشنگی هاش را ببینم.تنها چیزی که دوست داشتم به18 بگویم این بود:ما در اسفناک ترین شرایط به هم رسیدیم.
برنج و ماش را خوب بجوشان.هویج های آبپز را اضافه کن.صبر کن تا آبش را برچیند.حالا دوتا شعله پخش کن بنداز زیر قابلمه و منتظر بمان تا "دمپختک" بخار بیاندازد و با خیال راحت بپزد.قابلمه را بگذار توی زیرزمین.مارمولک گوشتالوی آنجا همه را میخورد و آرام آرام بزرگتر میشود.یک روز با دمپایی میکوبد تو فرق سرت.محتویات ج معدهات پهن میشود روی زمین سرد و مرطوب.هیچ کسی جمعت هم نمیکند.مورچه ها ذرهذرهات را جدا میکنند برای قوت زمستانشان.
آفتاب نارنجی غروب تابیده.یک مارمولک گنده دمش را میجنباند و با صدای بلند تست عربی میزند.دلت برایش میسوزد.کلهات را میبری توی سوراخت.دست و پایت کرخت است و خوابت میآید.
در طول این چندسال بار ها شده که به این فکر کرده ام که چه می شود که در فاصلۀ ده سال،اینقدر ابعاد و طرز گذراندن دوران نوجوانی آدم ها انقدر فرق دارد.از همان اوایل نوجوانی خودم منتظر بودم که بالاخره یک تغییر خاصی در من رخ بدهد.آخر ما که بچه بودیم نوجوان های اطرافمان یک قشر حسابی خاص بودند.انتظار داشتم که از هاگوارتز* نامه دریافت کنم یا توی سرم اتفاقات خاصی رخ بدهد که بتوانم در 13 سالگی دکتری اخترفیزیکم را اخذ کنم.وقتی بعد از چند ماه هیچ کدام از انظاراتم رنگ واقعیت به خود نگرفت گفتم همچین الکی هم نیست.باید یک کاری انجام بدهم.چیزی که از کودکی به یاد داشتم این بود که نوجوان ها با کوله پشتی شناسایی می شدند،آل استار از پایشان نمی افتاد و صبح های زمستان کلاسور به دست راهی مدرسه بودند.تابستان ها اما هیچ کلاس تابستانی نبود که به تسخیر بچه های 14 سال به بالا در نیامده باشد.کتاب های کانون پرورش فکری گروه «د» را فقط به آنها میدادند.بعضی هایشان که خیلی شاخ بودند هدفون هم داشتند.از اول شروع کردم به انجام دادن تک تک کارهای این لیست نانوشتۀ نوجوانی.کوله و کلاسور و آل استار.هدفون را گیر نیاوردم.بجایش از همان موسیقی های «آن روزی» دانلود کردم و روز و شب با آنها وقت می گذراندم.خیلی از کتاب های گروه سنی د را خواندم.تا همین چند روز پیش هم ادامه می دادم.اما در نتیجه لقب «خز» را از دوستانم دریافت کردم،بدون هیچ نشانه ای از حس خاص یا متفاوت شدن.
باید بپذیرم نوجوانی من تا چند ماه دیگر به طور رسمی پایان می یابد.شاید خیلی خاص و ویژه نبود اما برای اولین تجربه نوجوانی خیلی هم بد نبود! درست که شبیه آن چیزی که فکر میکردم نشد اما برایم شیرین ترین لحظه ها را به وجود آورد.توانستم به روش خودم نوجوانی کنم و دنیا را مستقل از نظریه های کلی،فقط و فقط از دید ناقص خودم ببینم.
*مدرسۀ جادوگری در کتاب های هری پاتر
+یادداشت بالا با اندکی تغییر و تلخیص در شمارهی 959 نشریه دوچرخه چاپ شده است.دقت کنید!بعد از ماه ها این نشریه چاپ شده و این خبر خوبی است.خیلی خیلی خوب.
امروز وقتی نشسته بودم کتاب میخوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه تی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه میپوشیدمش).هیچوقت فکر نمیکردم به درجهای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرتی که چندوقت پیش باز مامان برام گرفته بود و خواهش کرده بود حداقل وقتی میریم جایی بپوشمش.شلوار خودم رو پوشیدم.شبیه مرتاض های هندی شده بودم.در اوج بینیازی از خلق.
یادداشتی برای کتاب "از پیدا شدن بدم میاد|مصطفی مردانی"
کتاب را یک نفس نخواندم.بین ساعاتی که در اتوبوس بودم یا مجبور بودم منتظر بمانم قسمتی را می خواندم.خوبیاش هم این بود که داستان های طولانی و پیچیده نداشت.میشد هر وقتی آن را دست گرفت.در یک نگاه کلی باید بگویم داستان ها اختلاف زیادی با هم داشتند.چند داستان اول شروع خوبی نداشتند و همین باعث میشد رغبتی هم برای ادامه دادن داستان به وجود نیاید.اما داستان های پایانی امیدوارکننده بودند.خود من سه داستان آخر(یعنی "فرور کوچک،فرور بزرگ" و "غول بازی" و "انحنا در استوانه") را بیشتر پسندیدم.جملات منسجم تر باعث گیرایی متن شده بود.برای مثال جملهی «در همراه با صدای رعد و برق بسته شد.»_ اولین جملهی داستان "یاس پیچیده به گوشهی حیاط"_ در مقابل جملهی «گرد و تو خالی بود؛جسم سرد.پشت کمرم حسش میکردم.»_اولین جملهی داستان "یکی از ما هم شده باید زنده بماند" _ تفاوت چشمگیری با هم دارند و از همین استارت اولیه هم می شود حدس زد که با چه خط داستانی رو به رو هستیم.جزئیات هم مهم است و یک چیزی که اذیتم میکرد بی توجهی به بعضی از جزئیات بود(البته شاید این کار عمدی بوده باشد.)
یک چیز جالبی که هفته پیش در کارگاه انجمن مطرح کردیم این بود که روانشناسی آنقدر با ادبیات ارتباط نزدیکی دارد که گاهی میشود از روی نوشته های کسی به روحیات و حتی زندگی شخصیاش پی برد.در مدتی که کتاب را میخواندم به این نکته هم توجه کردم و دیدم ماجراهایی که نویسنده برای شخصیت هایش مینویسد تا حدی شبیه به چیزهایی هستند که خودش در زندگی تجربه کرده.
در کل، بجز چند داستان که من تا انتها منتظر حرف اصلی نویسنده بودم و آخر هم دست خالی برگشتم،نمی توانم بگویم که کتاب بدی بود.داستان ها هر کدام فضای متفاوت و مستقلی داشتند که با یک ویژگی مشترک بهم پیوند میخوردند:تنهایی شخصیت ها.این تنهایی در جایی خودخواسته بود و در جای دیگری تحمیل شده و اجباری بود.کنشهای هر شخصیت در موقعیتی که در آن قرار گرفته بود جالب بود و میتوانست بهتر هم باشد.
این اولین چیزی بود که بجز یادداشت های فضای مجازی نویسنده،از او می خواندم.میان نوشتن این یادداشت چرخی در نت زدم و فهمیدم نویسنده مجموعه داستان های دیگری دارد،.بلاگش را هم خواندم و الان خیلی جدی تر میگویم که «از پیدا شدن بدم میاد!» میتوانست خیلی بهتر باشد.
البته این بار نمیخواهم خیلی سریع توپی از انرژی و هیجان را به دنیا پرتاب کنم.خیلی آرام تر شدهام.خیلی کلنجار رفتهام.داد زدهام.سرم را به شیشه تکیه دادهام و دست هام را فشار دادهام روی چشم هام.تابستان تنبلی هم شده امسال.دیشب یکی از کنکوری های پارسال هم این را تایید کرد که جان آدم در میآید تا تمام شود.من که ظاهرا مشکلی ندارم.شب ها در خوابم ماجراجویی میکنم.روزها به سکوت می گذرد:سکوت صبح و نالههای آرام یخچال خانه،سکوت کوچه ها،سکوت اتوبوس های صبح،سکوت کتابخانه،راهروهای کتابخانه،دستشویی های کتابخانه،زر زر بچه های دوساله در اتوبوس،چپاندن هنزفری در گوش،سکوت عصر خانه،سکوت و وهم زیرزمین.سکوت مارمولک روی دیوار.بعد دوباره خواب.سکوت از شنیدن خیلی چیزها بهتر است.
اینکه آدم ها را یکی یکی بیرون کردم و در ها را بستم بخاطر خودم بود.بخاطر خودشان هم بود.من خواستم هدف های منطقی و عاقلانه داشته باشم.هر بار کسی در را باز کرد و با یک بغل رویای دور و فرمول موفقیت آمد داخل.من نمیخوام آقا!به کی بگویم؟چند بار بگویم؟من حالم بد میشود از دیدن کلی آدم خسته که نسخه های قانون جذب در جیب گذاشتهاند اما حالشان خوب نیست.هی میگویم بگذارید در همین لجنی که هستم بمانم.کلی راه برای ادامۀ زندگی وجود دارد و من میخواهم همین یکی را انتخاب کنم که هیچ امیدی بهش ندارید.من چمدانم را برای هیچ سرزمین دوری نبستهام.مرغ هیچ همسایهای را غاز نمیبینم.خب من این مدلی هستم.چرا نمیفهمید؟
میدانم اگر اینترنت را قطع کنم خیلی راحت میتوانم روی خط آرام زندگی اینجا جلو بروم.اگر کسی کنارم راه نرود و ننشیند میتوانم به اطراف نگاه کنم و شیب ملایم توسعه را در همین شهر کوچک ببینم.دیروز از دیدن درختچه های کوچکی که شهرداری کاشته و حالا قد کشیدهاند و برگ تازه دادهاند آنقدر انگیزه گرفتم که با بی حوصلگی نرفتم خانه.اگر کسی بود مجبور بودم برای رعایت آداب اجتماعی هم که شده از هر دری حرف بزنم تا شکاف میان خودم و آن فرد را پر کنم.مجبور بودم همراه او به سیستم آموزشی که ما را به فلاکت کشانده غر بزنم.آنوقت با یک کولهبار هیجان منفی برمیگشتم خانه و آن را به دیگران هم منتقل میکردم.این دنیای ساکت و خالی از آدم های بی ذوق دارد هرروز دید های وسیع تری را به من میدهد.
+پادکست ها دوستان بهتری هستند اما این را به آدم ها نگویید چون بهشان بر میخورد.فقط بروید یک اپیزود درست و حسابی گوش کنید تا مطمئن شوید.
بیشتر از هر چیزی از وضعیت معلق متنفرم.وقتی هدف نباشد،تمام کنش ها بیهوده هدر می رود.حالا تو برو کلنگ به دست بگیر و زمین بکن.وقتی ندانی به دنبال آب هستی یا نفت،یکباره می بینی که تمام مدت قبر خودت را کنده بودی.این چند مدت مدام سرگردان بودم.مثل دونده ای که تیر زده اند تو زانوش.از یک طرف تمام علاقه و زندگی اش دویدن است و از طرف دیگر باید حداقل برای مدتی این کار را متوقف کند و به چیز دیگری بپردازد.
امسال یکی از مهم ترین کارهای زندگی ام را باید انجام دهم.شاید درس خواندن برای کنکور خیلی سخت به نظر برسد اما کار مهم تر به نظر من انتخاب است.انتخاب رشته و دانشگاه وغیره.این انتخاب،آخرین مرحله از کنکور است اما خودم را که میبینم،می فهمم بدون داشتن هدف و انگیزه حتی یک قدم هم به جلو نمی روم.پس از همین حالا به دنبالش افتاده ام.از آدم ها و تجربه هایشان می پرسم.هی خودم را قانع میکنم.هربار نقشۀ جدیدی میکشم و تصمیم جدیدتری میگیرم،اما باز خودم را در چند راهی انتخاب و هزینه های فرصت می بینم.از همین انتخاب کردن هم متنفرم.اگر خیلی شیک و مجلسی می آمدند بهم می گفتند قرار است سی سال آینده را در یک ادارۀ مسخره حرام کنم هضمش راحت تر از قبول مسئولیت سرنوشتم بود.اینجا یک طرف علاقه است،یک طرف آینده شغلی،یک طرف هم رشته های چشم درآور و حتی وضعیت ادامه تحصیل در آن سوی مرز ها.
حالا کمی بیشتر به ثبات رسیدم.م کردم و تصمیمم را گرفتم.یک نفس راحت کشیدم و تا کلافگی و بی قراری می توانم کمی درس بخوانم و فکر های تازه ببافم.
اگر در طی چند سال اخیر بهجای تاسیس وبلاگ تهدیگسیب زمینی و ساعت ها اراجیف بافی،یک گونی سیبزمینی گرفته بودم و به صورت چیپس خلالی میفروختم،الان دربهدر کتاب تست و کنکورازمایشی نبودم و به عنوان نخبهی اقتصادی منو میشناختید.
+آیا کسی میان شما نیست که مرا یاری کند؟
امروز بعد از امتحان روانشناسی نرفتم با بچهها بچرخم و هی حرف بزنیم و بخندیم.رفتم اما حالم خوب نبود.خداحافظی کردم و گفتم این بار دیگه باید محکم باشم.باید انجامش بدم.همان طور محکمطور راه میرفتم و شهر را میدیدم که در غبار وحشتناک،حال داستان های سورئال را پیدا کرده بود.
مرکز مشاوره بسته بود.لعنتی!شمارهاش را برداشتم که بعد زنگ بزنم.خودم را روی زمین می کشیدم و جلو میرفتم.آدم ها ماسک زده بودند.همه از دم.دستم را دراز کرده بودم و با انگشت هایم دیوار را لمس می کردم.
ته کوچهی بن بست.از پله ها بالا رفتم.راه پله تاریک بود.یادم آمد قبلا هم اینجا بودم.کی بود؟نخواستم یادم بیاید.شیب تند پله ها را یک نفس بالا رفتم.در زدم.خنده ام گرفت.خانم جوانی پشت میز بود.بهش گفتم اینجا فقط مشاوره تحصیلی دارید؟چرت و پرت می گفتم حواسم به رنگ رژلبش بود.یک چیزی توی مایه های ارغوانی.هزینه را گفت.احساس کردم دیگر خیلی هم محکم نیستم.کارت ویزیت را داد دستم که بعد زنگ بزنم قرار بگذارم.پله ها را آمدم پایین.یادم آمد وقتی خیلی کوچتکر بودم دقیقا همینجا آمده بودم.آرزو کردم کاش دلم،دندانم،یک جای دیگریم درد میگرفت.از اینکه صبح ها بیدار شوم و دوباره خواب بدی دیده باشم میترسم.شب ها کمتر میخوابم.بجاش روزها میخوابم.
الان دراز کشیدهام.به روش های خوددرمانی فکر میکنم.به اینکه اصلا نخوابم.داستان صوتی والس با آب های تاریک را گوش میدهم و هی فکر میکنم و باز فکر میکنم.کاش قانونی بود که میگفت تنها آن پولدارها حق دارند هرشب خواب آشفته ببینند،روحشان درد بگیرد.درد بگیرد و به هیچ جایشان نباشد برای یک جلسه ۱۵۰ بدهند.نمیشود به کسی این راز را گفت.نمیشود از کسی کمک گرفت.نمیشود گفت آقا من به پول بیشتری از ماهیانهام نیاز دارم.اینروح من کمی درد گرفته میبرم درستش کنم.کاش دندانم درد میکرد.آخ!
امروز یک چیزی خیلی مرا سوزاند.اینکه فهمیدم در طول این سه سالی که گذشته آنقدر با آدم های نامرد و بدقول و خودخواه دمخور بودهام که دیگر بدجنسی کسی متحیر و عصبانیام نمیکند.فکر کردهام که دنیا یعنی همین که بخور تا خورده نشوی و ما اینجاییم که هر که بهتر از ماست را به زمین بکوبیم خودمان بالاتر برویم.آن کنش های صمیمانه و خالصانهای که گاهی میبینم متاثرم میکندیادم میآورد که چه دنیای قشنگی میتوانست باشد.حالم بد میشود.بدتر و بدتر.
دیدن دعوا های هرروز بچه های سال کنکور دارد برایم عادی می شود.دعوا هایی که همه شان یک چیزی را بهم نشان می دهد.کنکور آدم را وحشی میکند. درست که آموزش و پرورش کلی نقد بهش وارد است که توی ۱۲ سال نمیتواند آموزش های تربیتی درستی ارائه بدهد.اما این سال آخر گلش است.باید بین بچه ها بود و دید که چطور آن چسمثقال انسانیت و نوعدوستی که حاصل معصومیت و لطافت انسانیشان است در سال کنکور کان لم یکن می شود.این است که ما در دانشگاه های برتر خود یک سری موجود داریم که بیشتر به گونه هایی تکامل یافته شبیهند تا نخبه.کسانی که شرایط سخت را تاب آوردهاند و با برتری بر گونه های همنژاد خود بقای خود را تضمین کردهاند.
جفاکاری دوستانم را که در حق همدیگر میبینم به کل ناامید میشوم.سگ توی هرچیزی که باعث میشود ما اینطور به جان هم بیفتیم.توی رقابت هم فقط میخواهیم یکی دیگر را پایین بکشیم.پیشرفت خودمان در اولویت بعدی است.
قبلا ها یک روحیهی متوسطی داشتم.حال میکردم با معمولی بودن و توی چشم نبودنم.حالا دارمبین همین ها بر میخورم.من هم کم از این ها ندارم.یک آشغالی هستم که فقط اینجا میتوانم اعتراف کنم که چطور از دیدن رشد بقیه استرس میگیرم.خودم را میکشم که نمرهام بهتر باشد.دوستانم را فراموش کردهام.خانوادهام.زندگی معمولی و متوسط خودم.دلم نمیخواهد برگردم.نه.دلم میخواهد جای آدم هارا عوض کنم.یک چیزهایی واقعا سرجاش نیست. خوشحال نیستم.دلم راضی نیست اما بقا میگوید راهش همین است.همین را بگیر برو جلو.قدرت کارت را راه میاندازت.البته تا آن موقع امیدوارم نیمچه وجدان و تعهدی در تو باقی مانده باشد.
میدانی من بیشتر ترسیدهام.از گازاشکآوری که پشت دیوار مدرسه فرود میآید و از مردمی که لباس کسی را به جرم بودن از تنشدر میآورند.ریش داری پس حتما سپاهی هستی؟!یالا بکگراند تلفنت را نشان بده.همکلاسیات هیچوقت از شغل پدرش نگفته.میپیچاند.نکند اطلاعاتیست طرف؟پچپچ های نامطمئن همینطور ادامه دارند.اینجا چندین نفر را کشتهاند.با ضرب گلوله.درست وسط سینهشان.وسط سرشان.به قصد کشتهاند.مردم از خون کشتههایشان میگذرند؟درگیری ادامه دارد.درست جلوی چشم ما.به بچه بسیجی ها سلاح دادهاند.ترسناک تر از این؟
سر کلاس جامعه کسی می پرسد که چرا درچهره بشاراسد عطوفت موج میزند؟گورباچف هم البته تهش با چهرهای خندان صلح نوبل گرفت.تحلیل های آبکی اینترنشنال را گوش بده.بعد بزن بیستوسی.حالت بهم میخورد.خندهات میگیرد.من این روزها کلا به همه چیز خیلی مسخره میخندم.شهر خیلی ساکت است.خیلی ترسناک هم هست.باز خندهام میگیرد.مخصوصا صبح ها و دیدن ورق های آهن جوش خورده روی خودپردازها و درهای بانکهای سوخته.مردم کمی بیشتر در خودشان فرورفتهاند.ولی تو کلا سعی کن قاطی نشوی که یک ستاره نچسبانند بهت.مخصوصا جلوی آن همکلاسی مشکوکت حرفی نزن.اینترنت قطع است.نمیتوانم از کستباکس پادکست بگیرم.پادکست های قدیمی را دوباره گوشمیکنم.پادکست القاعده و طالبان.ترس بیشتر برم میدارد.البته این چیز ها کسی را نکشته.زنده میمانم.یک روزی تمام میشود.دارم حساب میکنم وقتی تمام شود چند ساله باشم خوب است؟۵۰ یا ۴۰ ساله؟اصلا به عمر من قد میدهد؟
می دانم.چند روزی وبلاگ را از دسترس خارج کردم.بعضی پست ها را حذف کردم و بعضی دیگر را ویرایش.چند تایی کامنت هم غیرقابل رویت کردم.با سرچ اسمم می شد به نوشته های وبلاگ رسید.حس بدی بود.الان آرشیو سبک تر شده.شاید بعدا دوباره هم این کار را بکنم.چمیدانم.من خیلی احمقم.دو دل ماندم که عکس گوشه وبلاگ باشد یا نه.قالب هنوز به میلم نیست.هیچ برنامه ای برای موضوع بندی پست ها ندارم.خیلی مسخرست که من توی این حال و روز روحی دارم به این چیز ها فکر میکنم.دیروز هم افتاده بودم به جان سینک.نمیدانم دنبال چه نوع لکهای میگشتم.کف دست هام پوست انداخته.گریه ام می گیرد ولی از چیز دیگر.لابد این هم شگرد آدمیزاد برای تسکین دادن به خودش است.می گذاری خوب کار ها روی هم تلنبار شوند.هیچ کاری نمیکنی.به چیز های الکی سرگرم میشوی تا فراموشت شود.
+به تنها چیزی که فکر نمیکنم بیماری های ویروسیست.کاش بحران همه گیری حال بد هم انقدر استرس به جانتان می انداخت.
روی تل بالشت ها و تشک ها نشسته ام.از بچگی این کار را دوست داشتم.هنوز حالا که ۱۸ سالهام.وای من که هنوز ۱۸ سالهام.چقدر روز مانده تا ۲۰ ساله شوم.چند سال تا ۲۵ و بعد ۳۰ ساله شدن!چقدر راهست هنوز.چقدر خام و ناپخته!پس حتما این هم از عادات بچه هاست که یک بلندی پیدا میکنند و پاهایشان را آویزان میکنند،به آینده فکر میکنند و خیال میبافند.درس هایم را نمیخوانم.امروز دومین روزی می شود که بجای قوز کردن روی کتاب و یادداشت کردن ساعت مطالعه دارم بی خیال طی میکنم؛دومین روز در این هفته البته! این بار خانهی مادر هستم.سه نفری نیم ساعت توی حیاط داشتیم با سیخ و چوب و شلنگ آشغال های لوله جارو را بیرون میکشیدیم.بعد من به هیچ چیز رحم نکردم.چند تا مورچه داشتند توی آشپزخانه قوت زمستان سال آیندهشان را جمع میکردند.آنها را هم انداختم توی جارو.به اینجا حتی بیشتر از اتاق خودم احساس تعلق میکنم.پنجرههای بزرگ دارد و وقتی که باران بیاید دیوارهاش بوی خوبی میدهند.چای بعد از غذا خیلی مهم است(و خواب بعد از چای خیلی مهم تر) و هر چقدر هم که دیروقت به نماز بایستی اصلا چپچپ نگاهت نمیکنند.من که فعلا خانه ندارم،بعدا که انقدر بزرگ شدم که تنهایی از پس همه چیز بربیایم توی ذهنم هست که همچین خانهای داشته باشم.یادم هم میماند که قبل از اینکه خیلی پیر شوم خانه را رها کنم.سفر کنم و خانه های دیگر را امتحان کنم.
دارم سعی میکنم خودم را آرام نگه دارم.مامان که گوشیش را جواب نمیدهد.نمیدانم از بیمارستان برگشته یا نه.پاهایم را محکم تر تکان میدهم.کاش میآمد برم میگرداند خانه.آنجا را برای درس نخواندن ترجیح میدهم.
درباره این سایت