روی تل بالشت ها و تشک ها نشسته ام.از بچگی این کار را دوست داشتم.هنوز حالا که ۱۸ ساله‌ام.وای من که هنوز ۱۸ ساله‌ام.چقدر روز مانده تا ۲۰ ساله شوم.چند سال تا ۲۵ و بعد ۳۰ ساله شدن!چقدر راهست هنوز.چقدر خام و ناپخته!پس حتما این هم از عادات بچه هاست که یک بلندی پیدا میکنند و پاهایشان را آویزان می‌کنند،به آینده فکر میکنند و خیال می‌بافند.درس هایم را نمیخوانم.امروز دومین روزی می شود که بجای قوز کردن روی کتاب و یادداشت کردن ساعت مطالعه دارم بی خیال طی میکنم؛دومین روز در این هفته البته! این بار خانه‌ی مادر هستم.سه نفری نیم ساعت توی حیاط داشتیم با سیخ و چوب و شلنگ آشغال های لوله جارو را بیرون میکشیدیم.بعد من به هیچ چیز رحم نکردم.چند تا مورچه داشتند توی آشپزخانه قوت زمستان سال آینده‌شان را جمع میکردند.آنها را هم انداختم توی جارو.به اینجا حتی بیشتر از اتاق خودم احساس تعلق می‌کنم.پنجره‌های بزرگ دارد و وقتی که باران بیاید دیوارهاش بوی خوبی می‌دهند.چای بعد از غذا خیلی مهم است(و خواب بعد از چای خیلی مهم تر) و هر چقدر هم که دیروقت به نماز بایستی اصلا چپ‌چپ نگاهت نمی‌کنند.من که فعلا خانه ندارم،بعدا که انقدر بزرگ شدم که تنهایی از پس همه چیز بربیایم توی ذهنم هست که همچین خانه‌ای داشته باشم.یادم هم می‌ماند که قبل از اینکه خیلی پیر شوم خانه را رها کنم.سفر کنم و خانه های دیگر را امتحان کنم.
دارم سعی میکنم خودم را آرام نگه دارم.مامان که گوشیش را جواب نمیدهد.نمیدانم از بیمارستان برگشته یا نه.پاهایم را محکم تر تکان میدهم.کاش می‌آمد برم میگرداند خانه.آنجا را برای درس نخواندن ترجیح میدهم.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

زمستان؛ فصل تغییر lope Amanda Takhte Sefid Anacil طراحی سایت سایتکد پارسي موويز ، سايت دانلود فيلم خنده دار Henry